محبان اهل بیت

اخبار - مذهبی

محبان اهل بیت

اخبار - مذهبی

کوچکترین شهید جنگ تحمیلی

تراز: می گفت «مادرم من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم ۶ ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» با این که آرزوی جمکرانش اجابت نشد اما آرزوی شهادت همانند علی اصغر گوارایش شد.

به گزارش تراز ،  به نقل از خراسان، قصه شنیدنی دانش آموز شهید سبزواری؛ «احمد نظیف» که جوان ترین شهید دانش آموز کشور است، از زبان مادرش «نورجهان» خانم شنیدنی است.

 
همیشه همراهم بود...
 
مادر چه مهربانانه از احمدش می‌گوید: از همان روزهای بارداری انگار حس و حالم متفاوت بود. با این که ساعت‌های متوالی پشت دار قالی بودم و برای تأمین بخشی از هزینه‌های زندگی قالی می‌بافتم اما انگار احمد از حال و هوایم باخبر بود. انگار از همان ۹ ماهه که هنوز نیامده بود قسم خورده بود از همراهی‌اش با من دست نکشد و رسم ادب را نگه دارد. تمام روزهایی که مادران دیگر به خاطر بارداری ناخوش احوال هستند، من با آرامش خیال زخمه بر تار و پود قالی زدم و پدرش که باغبان بود با فراغ بال به امورات کاری اش می‌رسید.نگاهی به تسبیحی که در دست دارد می‌اندازد،‌ ذکر دیگری بر ذکرهایش می‌افزاید و می‌گوید: تمام دوران بارداری‌ام با آرامش خیال طی شد. آن ایام خیلی دعا می‌خواندم که احمد صحیح و سالم متولد شود. شب‌ها قبل از خوابیدن مقداری قرآن تلاوت می‌کردم و روزها می‌گذشت و من ساعت‌های متوالی پشت دار قالی می نشستم، حتی از سایر زنان هم بیشتر...
 

«نورجهان» که با الفتی مهربانانه دست در دست محمد دارد،‌ می‌گوید: راستش را بخواهید اگر امروز دسترنج همه عمرم باقی مانده بود باید ۵ پسر و ۴ دختر دور و برم می‌بودند و کلی هم نوه می‌داشتم اما قسمت نبود،‌ هادی و محمود و علی و معصومه همان سال‌های اول به دنیا آمدنشان فوت کردند. بیماری خاصی هم نداشتند اما فوت کردند. احمد پسر اولم بود بعد هم به فاصله دو سال هادی آمد و در دو سال بعدی محمود و علی اما مریض شدند و مردند. برای ماندن محمد خیلی نذر و نیاز کردم و خدا را شکر محمدم کنارم مانده و عصای دستم شده.مادر به شب تولد احمد برمی گردد؛‌ شبی که احمد در بیمارستان «فلسفی» گرگان چشم به جهان گشود، می‌گوید: آن سال در گرگان زندگی می‌کردیم. ۱۰ سال بعد از تولد احمد هم گرگان بودیم. پا قدم احمد از همان اول مبارک و شیرین بود. هنوز ساعاتی از تحویل سال نگذشته بود که متوجه شدم زمان تولد احمد رسیده است. پدرش توی باغ بود و از زمان تولد احمد خبر نداشت. در نهایت آرامش و با همراهی یکی از همسایه‌ها به بیمارستان فلسفی گرگان رفتیم و احمد به دنیا آمد. ۳.۵ کیلو وزن داشت و درشت بود. از همان زمان تولد خنده‌هایش پرستاران را به وجد آورده بود. فردای همان روز هم از بیمارستان مرخص شدم.
 

همیشه با ذکر و دعا شیرش می دادم
 
مادر برای چندمین بار به قاب عکس احمد نگاه می‌کند و لبخندی پرقرار بر لب می‌نشاند. ۳۳ سال از شهادت احمد گذشته، اما هر بار که نام او را بر زبان می‌آورد چه قراری بر چهره تکیده‌ نورجهان می‌نشیند. می‌گوید: هر بار که قرار بود به احمد شیر بدهم اولین ذکرم بسم‌ا... الرحمن الرحیم بود. در تمام زمان‌هایی که شیر می‌خورد نوازشش می‌کردم و یا قرآن می‌خواندم یا ذکر می‌گفتم. هر چقدر که فکر می‌کنم یادم نمی‌آید به دلیل بیماری یا شیطنت‌های دوران بچگی‌اش ناراحت یا کلافه شده باشم.
 
مادر چه عاشقانه از احمد یاد می‌کند: یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف می‌زد. هر وقت هم زمین می‌خورد،‌ یا علی می‌گفت و از زمین بلند می‌شد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی فرا می گرفت. احمد بود دیگر،‌ آرام و سر به راه و آماده شهادت...
 
مادر می‌گوید: خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچک‌تر بود داشت. از همان دو سالگی او را با خودم به مسجد نزدیک محل می‌بردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات و رفتار نمازگزاران نگاه می‌کرد. به ۷ سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد می‌رفت. در تمام سال‌های کودکی‌اش نه کسی را آزار داد و نه کسی از او رنجیده خاطر شد. از بس آرام بود و مهربان...
 
نورجهان می‌گوید: ۱۰ ساله بود که از گرگان به شهر خودمان سبزوار بازگشتیم. پدر همسرم مقداری باغ و زمین در گرگان داشت که همسرم بعد از فوت پدرش آن‌ها را فروخت و بعد از ۱۰ سال که از تولد احمد گذشته بود به شهر خودمان برگشتیم. احمد که ۱۰ ساله شده بود گفت مادر می‌خواهم بروم در جهاد سازندگی و برای جبهه‌ها کار کنم. مانعش شدم و گفتم هنوز خیلی کوچک هستی،‌ زود است بروی درس بخوان تا سا‌ل‌های بعد. از او اصرار بود برای رفتن و از من اصرار بود برای نرفتن...
 
می گفت از علی اصغر حسین که کوچک تر نیستم
 
مادر ادامه می‌دهد: چون جثه‌اش درشت بود شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود و ۱۷ ساله شده بود. (حرف که به اینجا می‌رسد دوباره از همان جنس لبخندهای مهربانانه‌ بر لبانش می‌نشیند.) نگاهی به قاب عکس احمد می‌اندازد و ادامه می‌دهد: قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه‌ است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... ۱۷ سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامه‌اش را دستکاری کرده است.
 

نورجهان ادامه می‌دهد: توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی،‌ خیلی زود است. احمد که طاقت اشک‌های من را نداشت چشمان اشک‌بارم را از گل‌های قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم ۶ ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» من گریه می‌کردم و احمد هم...
 

با گوشه چادر اشک های وداع را پاک کردم
 
«با همه این حرف‌ها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را می‌گوید و ادامه می‌دهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمنده‌ها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوس‌ها برایم دست تکان می‌دهد. دلم داشت از جا کنده می‌شد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج می‌زد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زده‌ام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست،‌ اگر می‌خواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم می‌دهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشک‌هایم را که در وداع با احمد لحظه‌ای قطع نمی‌شد پاک کردم. چه وداع تلخی بود،‌ احمد من داشت می‌رفت و انگار قلبم را هم با خودش می‌برد...
 
می گفت آبدارچی ام اما مین خنثی می کرد
 
مادر می‌گوید: گفته بود از جهاد سازندگی می‌روم اما چند روز بعد یکی از دوستانش گفت به عنوان بسیجی و از طرف سپاه رفته. دل توی دلم نبود توی روزهایی که از احمد بی‌خبر بودم. اولین نامه‌اش دو ماه بعد به دستم رسید. توی نامه بابت رد کردن درخواستم در اتوبوس برای نماندن و رفتن از من حلالیت خواسته بود. از همه دوستان و آشنایان هم حلالیت خواسته بود. از حال خوبش نوشته بود،‌ نوشته بود برای پیروزی دعا کنید،‌ برای عزت کشورمان. نوشته بود ما رفته‌ایم تا ناموس و کشورمان به دست آمریکایی‌ها و سربازان صدام نیفتد. نوشته بود جهاد سازندگی نیستم و به جبهه رفته‌ام حلال کن مادر که واقعیت را نگفتم. نوشته بود توی جبهه به رزمنده‌ها چای می‌دهم و پوتین‌هایشان را واکس می‌زنم. می‌خواست آرامش دل من را بیشتر از این به هم نریزد اما دوستش «مهدی رسولی» که آمد گفت توی جبهه‌ها مین خنثی می‌کند. دلم می خواست از جا کنده شود مثل همه سال‌های قبل دعا می‌خواندم و قرآن تلاوت می‌کردم اما بخشی از بی‌قراری‌ها هنوز مانده بود. بالاخره مادرم دیگر...
 
حالا برای چند ثانیه سکوت است که میان ما حکمفرماشده و اشک‌هایی که مادر دوباره با گوشه چادرش پاک می‌کند و با دست دیگرش دستان محمد را می‌فشارد. انگار بخشی از آرامش دستان احمد را در دستان محمد جست و جو می‌ کند.
 
می‌روم تا بعضی‌ها خجالت بکشند
 

می‌گویم: مادر جان، احمد چند بار نامه نوشت؟ او می‌گوید فاصله نامه‌هایش طولانی بود.

فکر کنم ۴ یا ۵ بار نامه نوشت. مرخصی هم خیلی دیر می‌آمد و هر سه چهار ماه یک بار می‌آمد. بار اولی که آمد هنگام رفتنش با ناامیدی گفتم نرو مادر جان،‌ شما سهم خودت را پرداختی و دینت را ادا کردی اما پیشانی‌ام را بوسید و گفت نه مادر جان تا جنگ باشد و تا مقاومت در مقابل دشمن باشد این سهم هنوز ادا نشده است. من می‌روم تا بعضی‌ها که از نعمت آرامش برخوردارند اما برای دفاع از کشور به جبهه نمی‌روند خجالت بکشند.
 
می گوید: هر بار که می‌آمد نورانی تر از قبل بود. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمی‌شد. وقتی می‌آمد،‌ در فاصله کوتاهی که سبزوار بود به اقوام و آشنایان سر می‌‌زد و کارهایشان را انجام می‌داد. آن سا‌ل‌ها گاز نداشتیم و احمد کپسو‌ل‌های گاز اقوام را می‌گذاشت روی موتور و برای پر کردن کپسول‌ها کلی راه طی می‌کرد.
 
یادم می‌آید دومین باری که به مرخصی آمده بود خیلی خوشحال بودم. چادر به سر کردم تا به بازار بروم و برای درست کردن غذایی که دوست داشت موادغذایی بخرم. مانعم شد و گفت نه مادر جان هر چه در خانه داری می‌‌خوریم. ما چند روز قبل در جبهه سه روز و سه شب بود که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم.
 
حالا هم در برخی محورها به دلیل آتش زیاد دشمن، امکان رسیدن مواد غذایی وجود ندارد و وضع غذایی بچه‌ها ممکن است خیلی خوب نباشد.
 
نورجهان دوباره حرف‌هایش را به حدیث تمنای ماندن احمد می‌کشاند و می‌گوید: هر بار که می‌آمد کلی از افراد فامیل دوره‌ام می‌کردند و قسمم می‌دادند که این بار نگذار این طفل معصوم برود. من اما انگار دیگر به باورم رسیده بود که باید از احمد دل بکنم. می‌گفتم هیچ کس حریف نرفتن احمد نمی‌شود،‌ راهش را پیدا کرده و باید برود به این راه...
 
تیری که در گلویش نشسته بود
 
از زمان زخمی شدن و شهادتش می‌پرسم و مادر می‌گوید: توی جبهه ترکش به گلویش خورده بود. یکی از دوستانش به نام مهدی به یکی از همسایه‌ها به نام آقای قاسمی زنگ زده و گفته بود احمد مجروح شده و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری است. آقای قاسمی هم به سراغ ما آمد و ماجرا را گفت. من و پدرش خیلی سریع خودمان را به مشهد رساندیم. ترکش اذیتش می‌کرد و هیچ چیزی نمی‌توانست بخورد. حتی قرص را هم نمی‌توانست از گلو پایین ببرد،‌ حتی آب هم نمی‌توانست بخورد،‌ برای همین دائم با آمپول و سرم سرپا نگهش می‌داشتند.
 
نورجهان از آخرین روزهای قبل از شهادت احمد می‌گوید: یکی از روزها که با هم روی چمن‌های حیاط بیمارستان نشسته بودیم گفت مادر جان آرزو دارم قبل از این که دوباره به جبهه برگردم سفر جمکران قسمتم شود. اصلا باور نداشتم که آخرین روزهای دیدار من و احمد است. دکترها می گفتند یک ترکش است و در می‌آوریمش و خوب می‌شود اما یک هفته که از آمدنش گذشت شهید شد. توی وصیت نامه‌اش از محمد خواسته بود که راهش ادامه داشته باشد. نوشته بود برای اسلام و ایران دعا کنید.
 
بیستم مرداد سال ۶۲ بود که شهید شد. درست مثل علی‌اصغر که تیر در گلویش نشسته بود. احمدم علی‌ اصغر من بود. مزارش هم توی مصلای سبزوار است در کنار تمام شهدای دیگر. وارد که بشوید، همان ردیف اول مزار شهدا سنگ مزار احمد من پیداست

آلبرت اینشتین و ۵ آزمایش فکری جالب

آلبرت اینشتین بی‌شک از بزرگ‌ترین نظریه پردازان علم فیزیک نظری بوده است که در قرن بیستم با آزمایش‌های فکری پیش پا‌افتاده باعث غوغا در محافل علمی می‌شد.
 
به گزارش میزان به نقل از زومیت، بزرگترین توانایی اینشتین، قابلیت توضیح و بسط مفاهیم فیزیک با اتفاقات روزمره بود، وی این مباحث را با نام آزمایش فکری منتشر می‌کرد. بعضاً این آزمایش‌های فکری کوچک اینشتین باعث تغییر در بزرگ‌ترین و مشهورترین نظریات فیزیک، مانند نظریه کوآنتوم و نظریه نسبیت می‌شدند.
 
آزمایش فکری تعقیب نور
 
اینشتین این آزمایش را زمانی طراحی کرد که تنها ۱۶ سال داشت. چه اتفاقی می‌افتد اگر شما بتوانید با سرعت نور حرکت کرده و پرتویی از نور را دنبال کنید؟
 
اینشتین استدلال کرد که اگر شما بتوانید با این سرعت حرکت کرده و به آن پرتو برسید، احتمالا آن پرتو را به صورت ثابت و بی‌حرکت خواهید دید. اما مگر نور هم از حرکت می‌ایستد؟ اینشتین سپس به این نتیجه رسید که سرعت پرتویی از نور به هیچ عنوان قابل کاهش نیست و همواره با سرعت نور از منبع خود در حال گریز است.
 
 پس چیز دیگری باید تغییر کند، و آن مسلما زمان است. سپس وی از این آزمایش فکری استدلال کرد که زمان نیز به خودی خود مجبور به تغییر است و همین مفهوم، زمینه را برای نظریه نسبیت در ذهن اینشتین آماده کرد.
 
آزمایش فکری قطار و صاعقه
 
تصور کنید راهی سفری به وسیله راه‌آهن هستید، قطار به تازگی راه افتاده و با سرعت کمی در حال حرکت است، شما نیز در کنار پنجره قطار ایستاده و با دوست خود که از روی سکوی راه‌آهن برای شما دست تکان می‌دهد در حال خداحافظی هستید. هم‌زمان دو صاعقه به ابتدا و انتهای قطار برخورد می‌کنند، دوست شما هر دو صاعقه را در یک زمان خواهد دید اما شما در لحظه اصابت، به صاعقه‌ای نزدیک‌تر هستید که به ابتدای قطار برخورد کرده است و قطار به سوی آن حرکت می‌کند، پس آن صاعقه را زودتر می‌بینید.
 
این آزمایش به اینشتین نشان داد زمان برای فردی که در حال حرکت است، نسبت به فردی که حرکتی ندارد به صورت متفاوتی در گذر است و همین آزمایش به ظاهر کوچک، باور اینشتین مبنی بر رابطه و تقارن زمان و مکان را تغییر داد و سنگ بنایی شد برای ایجاد نظریه نسبیت.
 
آزمایش فکری دوقلوهای جدا از هم
 
این آزمایش یکی از آزمایشات اثبات کننده نظریه اتساع زمان اینشتین است. یک جفت دوقلو با فاصله بسیار کمی از یکدیگر متولد می‌شوند، یکی از آنها در همان لحظه تولد در فضاپیمایی قرار داده شده و با سرعت نور به فضا پرتاب می‌شود. بر طبق نظریه نسبیت اینشتین، اگر این فرد بعد از رسیدن به بلوغ در فضاپیما به زمین بازگردد، جفت زمینی او برای بازنشستگی خود آماده می‌شود. زیرا وقتی شما با سرعت نور در حرکت هستید، زمان با سرعت کمتری برای شما می‌گذرد.
 
آزمایش فکری آسانسور
 
تصور کنید که در یک آسانسور شناور هستید و از اتفاقات بیرون آن کاملاً بی‌خبرید. ناگهان بر اثر یک جا‌به‌جایی به کف آسانسور برخورد می‌کنید. آیا این جاذبه است که در حال کشیدن آسانسور به سمت پایین است یا طناب آسانسور در حال بالا کشیدن شماست؟
 
این واقعیت که هردوی این علت‌ها می‌تواند معلول یکسانی داشته باشد، اینشتین را به این نتیجه رساند که میان جاذبه و شتاب تفاوتی وجود ندارد و این دو مفهومی یکسان هستند. از آزمایش قبلی نیز نتیجه گرفتیم که زمان و مکان مطلق نیستند، پس اگر جا‌به‌جایی می‌تواند روی زمان و مکان تاثیر بگذارد و همچنین جاذبه و شتاب مفهومی یکتا داشته باشند، در آن صورت جاذبه می‌تواند بر زمان و مکان تاثیر بگذارد. نتیجه گیری اینشتین از این آزمایش در آینده قسمت بزرگی از نظریه نسبیت را تشکیل داد.
 
آزمایش فکری دو روی سکه
 
اینشتین هیچگاه طرفدار نظریه کوآنتوم نبود و همواره با طرح آزمایشات و مسائل مختلف در پی به چالش کشیدن و رد این نظریه بود. اما آزمایش فکری دو روی سکه او توانست پیشگامان نظریه کوآنتوم را به چالش کشیده و آن‌ها را مجبور کند که این نظریه را گسترش دهند و با جزئیات بیشتری منتشر کنند.
 
تصور کنید شما سکه‌ای دارید که دو سوی آن به راحتی از یکدیگر جدا می‌شوند، سکه را بالا انداخته و پس از گرفتن آن، بدون آنکه به سکه نگاه کنید یک روی آن را به دوست خود می‌دهید و دیگری را در دست خود نگه می‌دارید. سپس دوست شما سوار بر فضاپیمایی شده و با سرعت نور از شما دور می‌شود.
 
شما به سمتی که در دست خود دارید نگاه کرده و متوجه می‌شوید دارای قسمت شیر سکه شده‌اید و طبیعتاً دوست شما نیز خط را در دست دارد. پس اگر دو سوی سکه را نامشخص در نظر بگیریم، سکه توانسته از سرعت نور پیشی بگیرد و هر نیمه، به عنوان پدیده‌ای مستقل، بدون توجه به اینکه چندین سال نوری از یکدیگر دور هستند روی نیمه دیگر تاثیر بگذارد.

ترس داعش از حرف "میم" + عکس

به گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان؛ تروریست‌های داعش از دیدن حرف "میم" در مناطق تحت تصرف خود هراس دارند. "میم" مخفف کلمه "مقاومت مردمی" است که روی تمام دیوارهای اراضی اشغال شده توسط داعش نوشته شده است.


ترش داعش از حرف

مخالفت و ناراحتی رهبر انقلاب از مذاکره مهدی هاشمی با سعودی‌ها

رهبر انقلاب از اینکه مطلع می‌شوند پسر هاشمی رفسنجانی به صورت غیر رسمی برای مذاکره با طرف عربستانی اعزام‌شده، ناراحت شده و می‌فرمایند: اینکه پسر آقای هاشمی برای مذاکره اعزام‌شده، کار بدی بوده است.
سرویس سیاست مشرق - آیت الله ری‌شهری در کتاب خاطراتش، به مخالفت و ناراحتی رهبر انقلاب از دخالت و مذاکره فرزند هاشمی رفسنجانی با مقامات سعودی اشاره کرده و می‌نویسد:

مقام معظم رهبری نکته‌ای را فرمودند که بعدها ما در ملاقات خود با مقامات سعودی از آن بهره می‌گرفتیم:

«به اعتقاد ما محل اصلی برگزاری مراسم برائت در خود مسجدالحرام است. ما می‌توانیم به سعودی‌ها بگوییم: اصلاً چرا این مراسم در خیابان‌ها برگزار شود که موجب بروز مشکلاتی در رفت‌وآمدها گردد؟ شما خودتان مراسم برائت را در مسجدالحرام برگزار کنید و ماهم در همان مراسم شما شرکت خواهیم کرد و هیچ‌گونه مراسم جداگانه‌ای نیز نخواهیم گرفت، اما اگر آن‌ها خودشان اقدام به این کار نکردند و به ماهم اجازت برگزاری مراسم در مسجدالحرام ندادند، آن‌وقت این مراسم را در نزدیکی مسجدالحرام برگزار خواهیم کرد و اگر بازهم اجازه ندادند، عقب‌تر می‌رویم تا آنجا که مقدور باشد.»

ایشان در ادامه فرمودند:

«سعودی‌ها گفته‌اند درصورتی‌که ما بخواهیم مراسم را در محلی سرپوشیده مثل ساختمان بعثه انجام دهیم، آن‌ها مخالفتی نخواهند داشت، اما چنانچه این مراسم بخواهد در فضای باز برگزار شود، اجازه نخواهند داد.»

بنده در آن جلسه عرض کردم: «آقای مهدی هاشمی نقل کرده است که شما با برگزار نشدن مراسم برائت موافقت کرده‌اید.»

غرض من از بیان این سخن آن بود که گویی تنها مانع در این زمینه بنده هستم و ازنظر شما اشکالی در عدم برگزاری مراسم برائت وجود ندارد.

ایشان در پاسخ تصریح فرمودند: «خیر، این حرف درست نیست و مطلب همان است که الآن گفتم.»

در ادامه پرسیدم: آیا شما دستور داده‌اید مذاکره با مقامات سعودی از طرق غیررسمی مانند ملاقات فرزند آقای هاشمی رفسنجانی قطع شود؟

فرمودند: «اینکه چنین چیزی را گفته باشم یادم نیست، اما اینکه پسر آقای هاشمی برای مذاکره اعزام‌شده، کار بدی بوده است.»

درواقع ازآنجاکه سیاست سعودی‌ها پیگیری این مسائل از طرق غیررسمی بود و اساساً پیشنهاد انجام این مذاکره از سوی آن‌ها صورت گرفته بود، مقام معظم رهبری از این کار به‌شدت ناراحت بودند و فرمودند: «عبدالله غلط کرده که این روش را برای مذاکره درباره روابط دو کشور انتخاب کرده است. مگر روش مذاکره را آن‌ها باید تعیین کنند.»

سپس افزودند: «عبدالله از روی تکبر و غرور می‌خواهد طریق موردنظر خود را تحمیل کند، اما ما نباید آن را بپذیریم. آن‌ها می‌خواهند زور بگویند و ما نباید زیر بار آن برویم.»[1]

آیت الله مکارم شیرازی: بزرگترین تهدید برای عالم اسلام، خطر تکفیری هاست


82229687-71016278.jpg

ساعت24- آیت الله ناصر مکارم شیرازی گفت: بزرگترین خطری که امروز عالم اسلام را تهدید می کند، خطر تکفیری ها است که امروز در همه جا آتش روشن کرده اند.

 این مرجع شیعه روز پنجشنبه در پیام تصویری خود به همایش 'جریان‎های تکفیری؛ علل گرایش و راه‏کارهای مقابله'، که در تربت جام برپا شده، با بیان اینکه برای تکفیری ها، سنی و شیعه تفاوتی ندارد، افزود: آنها بعضی از کشورهای اسلامی را تبدیل به یک ویرانه کرده‎اند؛ 50 سال هم بخواهند ویرانی‎ها را تعمیر کنند شاید نتوانند. اینها در عراق و یمن و جاهای مختلف آتشی روشن کرده‎اند که دامن مسلمین اعم از شیعه و اهل‎ سنت را گرفته و در عراق بیشترین تخریب و کشته‎ها مربوط به بخش شمال است که همه برادران اهل‎سنت هستند.
وی گفت: این خطر در جاهایی هم که آتش روشن نشده، ناامنی ایجاد کرده؛ کشورهایی مانند ترکیه که گاه و بیگاه جنایاتی را آنجا انجام می‎دهند و خطرهایی را برای مردم به وجود آورده‎اند و در بیرون کشورهای اسلامی هم خطر آنها محسوس است، بنابراین یک خطری برای کل بشریت‏‎اند و همه باید دست به دست هم بدهند تا این خطر برطرف شود.
این مرجع عالیقدر شیعه افزود: برای مبارزه با تکفیر سه راه هست. یکی راه نظامی، یکی راه سیاسی و یکی راه فرهنگی. راه‎های سیاسی و نظامی بدون راه فرهنگی نتیجه نمی‎دهد. برای اینکه اگر اینها از بین بروند عده دیگری جای آنها می‎آیند. باید طوری جهان اسلام را روشن کرد که این یک انحراف از جهان اسلام است و با روح و جسم اسلام سازگار نیست تا کسی جلب و جذب به این‎گونه افراد نشود.
مکارم شیرازی گفت: الحمدلله بعد از 2 کنگره جهانی علیه جریان‎های تکفیری که در شهر قم در 2 سال گذشته برگزار کردیم و علمای بزرگ 80 کشور جهان شرکت کردند به ما خبر رسید که جلب و جذب داعش و امثالهم خیلی کمتر شده است و این یعنی کار فرهنگی، اثر می‎گذارد.
وی خطاب به علمای حاضر در این همایش اظهار کرد: بنابراین شما علما و شخصیت‎ها و مسئولین باید دست به دست هم بدهید تا در هر منطقه‎ای خطرات اینها روشن بشود و انحراف و بیگانگی اینها از اسلام و مسلمین روشن بشود.
این مرجع دینی از اسلام به عنوان دین رحمت یاد کرد و افزود: ما شبانه روز در نمازهایمان خدا را به عنوان رحمان و رحیم توصیف می‎کنیم و هر کاری که اینها می‎کنند مباین با این است. دین آنها کشتار و خونریزی و تخریب و تخویف است. اسلام این دین نیست.
آیت الله مکارم شیرازی اضافه کرد: یک ضرر مهم دیگر آنها این است که اسلام را در دنیا در نظر عده‎ای بدنام می‎کنند و دشمنان اسلام هم که دلشان می‎خواهد اسلام را مساوی با خشونت معرفی کنند؛ در حالی که اسلام در دنیا در حال پیشروی است و کار اینها جلو پیشروی اسلام را می‎گیرد و ما باید ثابت کنیم که اینها بیگانه از اسلام هستند و بنابراین اسلام آیین رحمت است.
وی تاکید کرد: اخیراً هم این مساله برای غربی‎ها روشن شده است و پاپ به صراحت گفت که این ها (اقدامات تکفیری ها) کاری به حقیقت اسلام ندارد و اسلام دین رحمت است و اینها یک اقلیتی نادان و بی‎خبر و جنایت‎کارند و دیگران هم متوجه شده‎اند و در همایش چچن، علمای اسلام جمع شدند و شیخ الازهر رفت و در آنجا با صراحت گفتند که تکفیری‎ها و حتی وهابیت جزء مذاهب اسلامی نیستند و طرفداران وهابیت ناراحت شدند ولی بالاخره این مطلب بیان شد.
این مرجع دینی اظهار امیدواری کرد که با این برنامه‏ها این مساله باز هم دامنه بیشتری پیدا کند و آگاهی بیشتری به مردم داده شود و ان شاء الله برنامه‏های فرهنگی و سیاسی و نظامی دست به دست هم بدهد و ریشه تکفیری‎ها کنده شود و اسلام و مسلمین و بلکه جهان از شر آنها نجات پیدا کنند.
همایش جریان های تکفیری، علل گرایش و راهکارهای مقابله پنجشنبه با حضور 300 نفر از علمای شیعه و سنی، اندیشمندان و فرهیختگان خراسان رضوی از شهرستان های تربت جام، تایباد، باخرز، خواف و مشهد در دانشگاه آزاد اسلامی تربت جام برپا شده است.
شهرستان 300 هزار نفری تربت جام با ترکیب جمعیتی شیعه و سنی در 167 کیلومتری جنوب شرقی مشهد قرار دارد.